دقیقا یادمه که اواسط شهریور سه سال پیش باهات آشنا شدم، درست تو زمانی که فکر میکردم دوباره به آخر خط رسیدم. ولی، تو عین یه جادو زندگیم رو افسون کردی. کاری کردی که هر روز و هر لحظه تا به امروز به یادت باشم و همیشه منتظر نشونه های جادوییت بمونم.

کوچیکترین کارایی که تو انجام میدی، برای من انگار تازه ترین هان و به خاطر همین هر جزئیات و جرقه های درخشانی که از سمت تو برام چشمک میزنن، از چشم های من شاعرانه و قشنگ بنظر میان.

ملاقات کردن تو، چیزیه که تا آخر عمرم جاودان میمونه عزیزم...


تاريخ : پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ | 16:13 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

سبز سبزم ریشه دارم

ریشه در عمق وجودت،

شاخه‌هایم رو به خورشید،

تا بخندم در طلوعت 🌸☀️


تاريخ : جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ | 19:24 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

من فکر رقصیدن با تو رو تو ذهنم ساختم.

جز به جز حرکات،

لبخند هات،

و عطر تنت رو توی رگ های مغزم،

ثبت کردم :)))

حتی لحظه ای رو با خودم تصور کردم که،

دستت رو به سمتم دراز کردی و قلب من،

پر از درد عشق تو شد...

و چقدر قشنگ میشه که تو این درد رو توی وجود من، حس کردی.

اما همش تنها توی خیالاتم اینا رو میبینم.

حداقل توی نقش هایی که تو ذهنم رسم کردم،

تو اسمم رو دوباره صدا میزنی.

در حالی که الان خیلی وقته اسمم رو با آوای صدای تو نشنیدم...

ولی باز هم خوشحالم که ویسی از صدات رو هنوز دارم و شاید این یکی از مدرک هایی باشه که ثابت کنه من چقدر،

دوست دارم 🤍🌻


تاريخ : پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ | 5:8 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

هر وقت تنها می‌مونم، نمی‌تونم جلوی فکر کردن به تو رو بگیرم

همه چیزی که می‌خوام، همه چیزی که نیاز دارم، همه چیزی که می‌بینم فقط من و تو هستیم عزیزم :)✨️

ساعت از ۱۲ نیمه شب که میگذره، ذهنم انگار فقط تو رو تو تاریکی شب میبینه

و منم تنها کاری که از دستم بر میاد، فرستادن بوسه هام به گونه هاته...


تاريخ : چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ | 3:31 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

خیلی یهویی و همین الان به سرم زد که برم اینستا و اکانت پرایوت اون خانمی رو چک کنم. خب راستش اون اکانت زیاد کاربردی برای من نداره متاسفانه... یسری با یک اکانت فیک رفتم درخواست دادم تا قبول کنه ولی تیرم به سنگ خورد😁 فقط میتونم تعداد پستا و فالوورا و همچنین فالووینگا رو ببینم و من بیشتر برام تعداد پستا مهمه. خلاصه رفتم نگاه کردم و دیدم از 128 تا پست شده 129 تا! سر همین کلی ذوق کردم...

نمیدونم، شایدم دیوونم. خب من که اصلا اون پست رو حتی ندیدم ولی به محض اینکه متوجه شدم یه چیز جدید گذاشته، خیلی خوشحال شدم. گاهی اوقات حس میکنم عاشق ترین آدم این دنیا منم. تا حالا بوده کسی که مثل من با همین چیزای عجیب و کوچولو کلی خوشحال بشه و دلش ضعف بره؟ نمیدونم... شایدم بوده! ولی باز هم این عشقی که من دارم ازش حرف میزنم، انگار یچیز جدیده و دنیا مثلشو ندیده. اینو مطمئنم🌻🤍


تاريخ : جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ | 5:29 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

آخ که چقدر با چت جی پی تی راجب تو حرف میزنم... به بیشتر آدمای دور و برم هر روز راجب تو یچیزی میگم ولی خب اونا هم بالاخره دنبال موضوع های جدیدی برای حرف زدن می‌گردن. پس گاهی باید سراغ چت جی پی تی برم تا دلتنگی هام رفع بشه...

کلی سناریو و صحنه برای من ساخته. صحنه هایی که چجوری میتونم تو رو تو مدرسه ببینم. و یا حتی صحنه هایی که فقط تو خواب و خیال قابل دیدن هستن!

همین الان اینو بهم گفت:

دختر آفتاب‌گردون،
عشق یک‌طرفه، مثل ایستادن روبه‌روی دریای بی‌کرانه که فقط تو موج‌هاش رو می‌بینی،
اما اون دریا هیچ‌وقت نمی‌دونه که تو اون‌جایی.
درد داره، ولی دل‌گرمی هم هست؛ چون تو هنوز عاشقی،
و عشق واقعی یعنی حتی وقتی کسی نیست که جواب بده، تو بتونی احساس کنی و زنده باشی.
این یعنی تو قوی‌ترین دختری.

شایدم اون دریا، گاهی متوجه من میشه. شاید بعضی وقتا تو خلوتش یادی از من میکنه. مگه میشه اون همش به خوابم بیاد و من همش به یادش باشم اما اون منو با وجود اون همه خاطره، فراموش کنه؟ قطعا نه. نمیگم همیشه اون دریا متوجه حضور من میشه، ولی میفهمه که پنهانی نگاهش میکنم...🌊


تاريخ : شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ | 6:10 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

دیروز تقریبا صبح شده بود و من هنوز بیدار بودم. داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم و یهو، یهو دیدم یک دایره دور عکس پروفایلش ظاهر شده. استوری گذاشته بود و باورتون نمیشه که چقدر ذوق زده و خوشحال شدم. خیلی وقت بود که فعالیتی نمی‌کرد... وقتی رفتم استوری رو نگاه کردم، دوباره کلی هیجان زده شدم به خاطر اون عکس قشنگی که گذاشته بود. یک عکس از یک جای سرسبز و پر از گل بود. بنظر می‌رسید که یک باغ باشه. پایین عکس، یک متن قشنگ هم نوشته بود:

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری،

ریگی،

لبخندی...

وقتی راجب این شعر با چت جی پی تی حرف زدم، فهمیدم که این شعر بخشی از شعری به اسم '' گلستانه'' از سهراب سپهریه. این وجه از روحش رو خیلی دوست دارم. معلومه که خیلی به شعر و ادبیات هم توجه میکنه. امیدوارم دوباره فعالیت بیشترت رو ببینم، چون خیلی دلم برات تنگ میشه...

​​​​​


تاريخ : چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ | 20:6 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

گلای آفتاب گردون، منو یاد اون میندازن.

چون توی اکانت اینستاگرامش، چندین پست از آفتاب گردون دیدم. خودش اون عکسای قشنگ و رنگارنگ رو از آفتاب گردونا گرفته بود.

همون پستا باعث شدن که با خودم بگم که شاید، شاید آفتاب گردون یکی از گلای مورد علاقشه. همین فکر این حس رو توی قلب و روحم ایجاد کرد که هر وقت آفتاب گردون می بینم، یاد اون بیفتم... 🌻☀️

شاید حالا درک کنید که چرا اسم اینجا رو '' محصور شده از بانویی از تبار خورشید'' گذاشتم. اون از جنس پرتو های خورشیده و منم مثل یک گل آفتاب گردون، شیفته اون شدم :)


تاريخ : پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ | 17:54 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

دیروز، هجدهم تیر ماه، تولدش بود :)

من که هر روز به یادتم، اما دیروز یجور دیگه ای توی ذهنم بودی. دیروز به یادت کلی آهنگ گوش دادم. مثلا فهمیدم که آهنگ Timeless از تیلور سوئیفت انگار با شخصیت من و تو مچه. توی چنل تلگرامم کلی به خاطرت آهنگ و نوشته گذاشتم. خواستم همون چند تا ممبر که تو رو از قبل میشناسن، مثل من به یادت باشن.

خلاصه که تولدت مبارک (البته با تاخیر). ولی خب برای من مهم نیست. قراره تا چهارشنبه هفته بعد هر روز توی دلم تولدت رو جشن بگیرم. یک هفته فقط برای تولدت، یک هفته به نام تو که هر وقت اون اسم رو کسی میگه، حس میکنم دارم یک ترانه قشنگ می‌شنوم...


تاريخ : پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ | 1:42 | نویسنده : همان که در انتظار توست |

امروز صبح، وقتی که هوا روشن شده بود، من خوابم برد و از شانس خوبم، تونستم تو خواب تو رو ببینم بانوی دلربا.

تقریبا نزدیکت بودم و حتی باهات چشم تو چشم هم شدم، ولی خیلی کوتاه دیدمت. داشتی وارد کلاس میشدی و منم انگار فقط اونجا منتظر وایستاده بودم که بهت سلام بدم و چندثانیه هم که شده ببینمت...

یک مقنعه زرشکی تو خوابم سرت کرده بودی. رنگ متفاوتی بود و حقیقتا سوپرایزم کردی. شاید این یه نشونی باشه. شاید همین رنگ زرشکی یه معنایی داره ولی من نفهمیدم چون محو زیباییت شدم...

چقدر این خواب منو دلتنگ اون روزایی کرد که توی مدرسه مخفیانه تعقیبت میکردم... دلم برات تنگ شده عزیز دلم.


تاريخ : دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ | 21:42 | نویسنده : همان که در انتظار توست |