امروز صبح، وقتی که هوا روشن شده بود، من خوابم برد و از شانس خوبم، تونستم تو خواب تو رو ببینم بانوی دلربا.

تقریبا نزدیکت بودم و حتی باهات چشم تو چشم هم شدم، ولی خیلی کوتاه دیدمت. داشتی وارد کلاس میشدی و منم انگار فقط اونجا منتظر وایستاده بودم که بهت سلام بدم و چندثانیه هم که شده ببینمت...

یک مقنعه زرشکی تو خوابم سرت کرده بودی. رنگ متفاوتی بود و حقیقتا سوپرایزم کردی. شاید این یه نشونی باشه. شاید همین رنگ زرشکی یه معنایی داره ولی من نفهمیدم چون محو زیباییت شدم...

چقدر این خواب منو دلتنگ اون روزایی کرد که توی مدرسه مخفیانه تعقیبت میکردم... دلم برات تنگ شده عزیز دلم.


تاريخ : دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ | 21:42 | نویسنده : همان که در انتظار توست |